Tuesday, November 5, 2024
چقدر زمین هر فرد نیاز دارد /مولف : تولستوی / ترجمه و تنظیم : مرتضی عبدلعلیان
قسمت یکم
----------------
خواهر بزرگتر به دیدار خواهر کوچکترش در ییلاقات خارج شهر آمد. خواهر بزرگتره ، با یک تاجر در شهر ازدواج کرده بود، کوچکتره هم با یک دهقان در روستا. در حالی که خواهرها برای نوشیدن چای نشسته بودند و صحبت می کردند، خواهر بزرگتر ، شروع به لاف زدن از مزیت زندگی شهری کرد: میگفت چقدر راحت زندگی میکردند، چقدر لباس میپوشیدند، بچههایش چه لباسهای خوبی میپوشیدند، چه چیزهای خوبی میخوردند و مینوشیدند و چقدر به تئاتر و تفرجگاه و تفریح میرفتند.
خواهر کوچکتر خجالت زده شد و به نوبه خود زندگی یک تاجر را تحقیر کرد و از زندگی یک دهقان دفاع کرد.
او گفت: "من روش زندگی خود را به خاطر شما تغییر نمی دهم ." "ممکن است با کم زندگی کنیم، اما حداقل از اضطراب رهایی داریم . شما به سبک بهتری از ما زندگی می کنید، اما اگرچه اغلب بیشتر از آنچه نیاز دارید درآمد کسب می کنید، و به احتمال زیاد تمام آنچه را که دارید از دست خواهید داد. این ضرب المثل را می دانید:
" ضرر و زیان دو برادر هستند.» .
اغلب اتفاق می افتد افرادی که یک روز ثروتمند هستند، روز دیگر نان خود را گدایی می کنند. راه ما امن تر است. اگرچه زندگی یک دهقان مرفه نیست، اما مسیر زندگی طولانی است. و اگرچه ما هرگز ثروتمند نخواهیم شد، اما همیشه به اندازه کافی برای خوردن خواهیم داشت."
خواهر بزرگتر با تمسخر گفت:
"بس است دیگه ؟ اگر دوست داری با خوک ها و گوساله ها شریک شوی ،باشه ! تو از اخلاق و ظرافت چه می دانی! مرد خوبت هر چقدر هم زحمت بکشد ، همان طور که زندگی می کنید ، همان طور هم میمیرید…روی کپه ای از تفاله... و فرزندان شما هم همینطور."
خواهرجوانتر پاسخ داد: ”خب، که چی ؟" . "البته کار ما سخت و خشن است . اما، از طرف دیگر، اطمینان وجود دارد، و ما نیازی به تعظیم در برابر کسی نداریم. اما شما، در شهرهای خود در دام وسوسه ها هستید، امروز ممکن است همه چیز درست باشد، اما - فردا شیطان ممکن است شوهرت را با ورق، شراب یا زن وسوسه کند و همه چیز تباه شود.آیا چنین اتفاقاتی به اندازه کافی رخ نمی دهد؟
آقای صاحب خانه پاهوم که بالای اجاق دراز کشیده بود و به حرف زن ها گوش می داد.
فکر کرده و گفت : «کاملاً درست است». ما دهقانان، چون از کودکی مشغول کشت و کار زمین هستیم، فرصتی نداریم که بگذاریم هیچ مزخرفی در سرمان بنشیند. تنها مشکل ما این است که به اندازه کافی زمین نداریم. اگر زمین زیادی داشتیم، نباید از خود شیطان هم می ترسیدیم. !"
زنها چایشان را تمام کردند، کمی در مورد لباس با هم گپ زدند و سپس مسئله چای را تمام کردند و دراز کشیدند تا بخوابند.
اما شیطان پشت اجاق نشسته بود و همه چیز را شنیده بود. او خوشحال بود که زن دهقان شوهرش را به فخرفروشی کشانده است ،چرا که شوهرش گفته بود که اگر زمین زیاد داشته باشد از خود شیطان نمی ترسد.
شیطان فکر کرد: بسیار خوب . "ما یک مجادله ای با هم خواهیم داشت . من به شما زمین کافی خواهم داد و به وسیله آن زمین ، شما را اسیر قدرت خود خواهم کرد .”
قسمت دوم
--------------
در نزدیکی دهکده، خانمی زندگی می کرد که یک زمین دار کوچک بود و حدود سیصد جریب ملک داشت. او همیشه با دهقانان رابطه خوبی داشت تا اینکه خانم با یک سرباز قدیمی ازدواج کرد و از آن به بعد آن سرباز مباشر خانم در امورش شد و دهقانان را جریمه سنگینی می کرد.
هر چقدر هم که پاهوم سعی میکرد محتاط باشد، بارها و بارها اتفاق میافتاد که اسبش در میان زمین کاشته شده از جو خانم می رفت، و یا گاوش در باغ خانم سرگردان میشد، و گاهی هم گوساله های او به چمنزارهای خانم راه می رفتند - و او همیشه جریمه میشد و بعد هم جریمه را پرداخت میکرد .اما غر میزد و با عصبانیت به خانه میرفت ، و با خانواده رفتار خشنی داشت.
در تمام آن تابستان، پاهوم به خاطر مباشر با مشکلات زیادی روبرو بود، و حتی خوشحال بود از اینکه زمستان فرا رسید و بخاطر سردی هوا مجبور شدند گاوها را در طویله نگهداری کنند . اگرچه دیگر نمی توانستند در مرتع چرا کنند، اواز علوفه نفرت داشت . حداقل حالا دیگر نگرانی در مورد رها بودن احشام نداشت .در زمستان خبر رسید که آن خانم میخواهد زمینش را بفروشد و صاحب مسافرخانه در بزرگراه بر سر خرید آن چانه میزند. وقتی دهقانان این را شنیدند بسیار نگران شدند.
آنها فکر کردند: «خوب، اگر مسافرخانهدار زمین را بگیرد، ما را با جریمههایی بدتر از مباشر نگران میکند. همه ما به آن دارایی وابسته هستیم.»
بنابراین دهقانان به نمایندگی از جامعه خود نزد خانم رفتند و از خانم خواستند که زمین را به صاحب مسافرخانه نفروشد, و خودشان قیمت بهتری برای آن پیشنهاد دادند. خانم موافقت کرد که زمین را به آنها بدهد. سپس دهقانان سعی کردند ترتیبی دهند که کمون کل دارایی را بخرد، تا بطور مشترک در اختیار همه آنها باشد. آنها دو بار با همدیگر ملاقات کردند تا درباره آن بحث کنند، اما نتوانستند موضوع را حل کنند. شیطان بین آنها اختلاف افکند و آنها نتوانستند موافقت کنند.بنابراین تصمیم گرفتند که زمین را به صورت جداگانه و باندازه نیازشان بخرند. و خانم با این طرح موافقت کرد، همانطور که با دیگران هم موافقت کرده بود.
پاهوم شنید که یکی از همسایه هایش میخواهد پنجاه جریب زمین را بخرد و آن خانم راضی شده است که نیمی از آن را نقداً دریافت کند و نیمی دیگر را یک سال بعد . پاهوم خیلی احساس حسادت کرد و رفت تو فکر میگفت : "ببین "، " همه زمینها در حال فروخته شدن است، و من هیچ کدام از آن زمینها را نخواهم گرفت ." پس با همسرش صحبت کرد.
او گفت: "دیگران در حال خرید هستند و ما نیز باید بیست جریب یا بیشتر بخریم. زندگی در حال غیرممکن شدن است. آن مباشر به سادگی ما را با جریمه هایش خرد می کند."
بنابراین فکرشان را بکار انداختند به اینکه چگونه می توانند آن را بخرند. آنها صد روبل گذاشته بودند. آنها یک کلت ( کره اسب ) و نیمی از زنبورهای خود را فروختند، یکی از پسران خود را به عنوان کارگر بر سر کار گذاشتند و مزد او را پیشاپیش گرفتند، بقیه را از برادر شوهر قرض گرفتند و به همین ترتیب نیمی از پول خرید را رو هم گذاشتند.
پس از انجام این کار، پاهوم مزرعه ای به مساحت چهل هکتار را که مقداری از آن جنگلی بود انتخاب کرد و نزد آن خانم رفت تا بر سر قیمت آن چانه بزند.آنها به توافق رسیدند و و با هم دست دادند و پیش پرداختی به خانم مالک پرداخت شد. سپس به شهر رفتند و اسناد را امضا کردند. او نیمی از قیمت را پرداخت کرد و متعهد شد که بقیه بدهی باقیمانده را ظرف دو سال بپردازد.
حالا دیگه پاهوم زمینی برای خودش داشت. دانه قرض گرفت و در زمینی که خریده بود ریخت . برداشت محصول هم خوب بود و در عرض یک سال توانست بدهی های خود را هم به خانم و هم به برادر شوهرش پرداخت کند. حالا دیگه صاحب زمین شده بود و زمین خود را شخم میزد و دانه میکاشت و در زمین خود یونجه سبز کرد و درختان خود را قطع و دامهایش در چراگاه خودش میچریدند .وقتی بیرون می رفت تا مزارعش را شخم بزند، یا به ذرت در حال رشدش، یا به چمنزارهایش نگاه میکرد، قلبش پر از شادی می شد. علفهایی که روییده بودند و گلهایی که در آنجا شکوفهداده بودند، به نظر با زمینهای دیگر فرق داشت. قبلاً وقتی از آن زمین می گذشت، زمینش مثل زمینهای دیگر به نظر می رسید، اما اکنون کاملاً متفاوت به نظر میآمد.
قسمت سوم
----------------
پاهوم از این اوضاع خیلی راضی بود ، فقط اگر دهقان های همسایه به مزارع ذرت و چمنزارهای او تجاوز نمی کردند، همه چیز درست می شد.او با متمدنانه ترین حالت به آنها متوسل شد، اما آنها همچنان ادامه دادند: حالا دیگه همه دامداران به گاوهای روستا اجازه می دادند در چمنزارهای او سرگردان شوند، یا اسب های آنها شبانه در میان ذرت های او چرا می کردند. پاهوم بارها و بارها آنها را بیرون میکرد و صاحبان آنها را میبخشید، و برای مدت طولانی از شکایت بر علیه انها خودداری کرد.اما بالاخره صبرش را از دست داد و به دادگاه منطقه شکایت کرد. او میدانست که دهقانان نیاز به زمین داشتند و آنها هیچ نیت بدی نداشتندکه باعث دردسر شده بود، اما فکر کرد و گفت :
" نه من نمی توانم از این مسائل چشم پوشی کنم وگرنه همه آنچه را که دارم نابود خواهند کرد. باید به آنها درس عبرتی بدم .”
بنابراین آنها را به دادگاه کشاند تا درسی به آنها بدهد و بعد یک درس دیگر ،که دو یا سه دهقان جریمه شدند. پس از مدتی، همسایگان پاهوم از این بابت از او کینه بدل گرفتند و اینبار گهگاهی گاوهای خود را عمداً به زمین های او راه میدادند. حتی یک دهقان شبانه وارد قسمت درختهای پاهوم شد و پنج درخت لیموی سبز که تازه نهال بودند را جهت استفاده از پوست آنها قطع کرد.روزی پاهوم که از میان جنگل رد می شد متوجه چیزی سفید شد. نزدیک تر آمد و چوبهای پوست کنده و تنه های از ریشه در آمده را دید که نزدیک درختان جمع شده بودند. پاهوم خیلی عصبانی شد.
پاهوم فکر کرد: "اگر او فقط یکی را از اینجا و آنجا قطع می کرد، به اندازه کافی بد بود، "اما این آشغالها در واقع انبوهی کامل از درختان را قطع کرده اند. اگر فقط می توانستم بفهمم چه کسی این کار را کرده است، به حساب او خوهم رسید .”
به مغزش فشار آورد که چه کسی می تواند باشد. سرانجام تصمیم گرفت: "این باید سایمون باشد، هیچ کس دیگری نمی توانست این کار را انجام دهد." بنابراین او به خانه سایمون رفت تا به اطراف نگاه کند، اما چیزی پیدا نکرد و فقط صحنه حالتی عصبی را نشان میداد .با این حال، او اکنون بیشتر از همیشه مطمئن بود که سیمون این کار را انجام داده است، بنابراین بر علیه او شکایت کرد. سیمون احضار شد. این پرونده به محاکمه رفت و باردیگر هم به محاکمه رفت اما در پایان سایمون از همه شکایتها تبرئه شد و هیچ مدرکی هم بر علیه او وجود نداشت.
پاهوم بیشتر احساس عصبانیت کرد و خشمش را بر سر بزرگتر و قضات ریخت .
او گفت: "شما به دزدان اجازه می دهید کف دست های شما را چرب کنند." "اگر خود شما مردمی صادق بودید، دزد را آزاد نمیکردید."
پس پاهوم با قاضی ها و همسایگان خود به نزاع پرداخت. و تهدید به سوزاندن ساختمانش بر سر زبان افتاد . بنابراین اگرچه پاهوم زمین زیادی داشت، اما جایگاه او در کمون بسیار بدتر از قبل شد .
در این زمان شایعه ای در مورد اینکه افراد زیادی به قسمت های جدید نقل مکان می کنند منتشر شد.
پاهوم فکر کرد: «نیازی نیست که سرزمینم را ترک کنم». "اما برخی از دیگران ممکن است روستای ما را ترک کنند و پس از ان زمین بیشتری برای ما وجود خواهد داشت . و من زمین آنها را تصاحب می کنم و ملک خود را کمی بزرگتر می کنم. و پس از ان می توانم راحت تر زندگی کنم..اینجوری که الان هست، هنوز خیلی جام تنگه و راحت نیستم ."
روزی پاهوم در خانه نشسته بود ، دهقانی را دید که در حال عبور از دهکده است . به او اجازه داده شد که شب در خانه اش بماند و شام هم به او داده شد. پاهوم با این دهقان صحبت کرد و از او پرسید که از کجا آمده است؟
غریبه پاسخ داد که از آن سوی ولگا آمده ، و در آنجا کار می کرده است . « میگن حرف حرف میاره »،این مرد هم حرفهایش را ادامه داد و گفت ، مردم زیادی در آن مناطق ساکن شده اند. او ادامه داد که چگونه برخی از مردم روستایش در آن منطقه ساکن شده اند. مردم به کمون پیوسته بودند و به ازای هر نفر بیست و پنج هکتار زمین به آنها اعطا شده بود.
او گفت که زمین آنقدر خوب بود که چاودار کاشته شده در آن به اندازه اسب رشد کرده و آنقدر ضخیم شده که پنج برش با داس میشود یک دسته ساخت. او گفت که یکی از دهقانان چیزی جز دست خالی با خود نیاورده بود و اکنون شش اسب و دو گاو دارد.
دل پاهوم از آرزو شعله ور شد. او فکر کرد:
" اگر کسی می تواند در جای دیگری به این خوبی زندگی کند، چرا باید من در این سوراخ باریک زجر بکشم ؟ من زمین و خانه ام را در اینجا می فروشم و با پول آن ، آنجا از نو شروع می کنم و همه چیز را تازه می کنم . در این مکان شلوغ آدم همیشه مشکل داره . پس بهتره که ابتدامن خودم برم و همه چیز را در آنجا از نزدیک ببینم ."
نزدیک تابستان آماده شد و شروع کرد به رفتن . او با یک کشتی بخار از ولگا به سمت سامارا رفت، سپس سیصد مایل دیگر را پیاده طی کرد و سرانجام به آن مکان رسید. همان طور که مرد غریبه گفته بود ،دهقانان زمین فراوانی داشتند: به هر مردی بیست و پنج جریب زمین اشتراکی برای استفاده داده بودند و هرکس هم اگر پولی داشت میتوانست علاوه بر آن ، با یک روبل، یک جریب زمین رایگان به اندازهای که میخواست بخرد.
پس از اینکه پاهوم همه آنچه را که می خواست بداند را فهمید، با فرا رسیدن پاییز به خانه بازگشت و شروع به فروختن وسایل خود کرد. او زمین خود را با سود فروخت، سپس خانه و همه احشام خود را فروخت و به عضویت خود در کمون هم پایان داد. فقط تا بهار منتظر ماند و سپس بهمراه خانواده اش شروع کرد برای رفتن به محل اسکان جدید .
قسمت چهارم
-------------------
به محض اینکه پاهوم و خانواده اش به محل اقامت جدید خود رسیدند، تقاضای پذیرش در کمون یک روستای بزرگ در آن منطقه را داد . او به دیدار سالمندان و بزرگان ده رفت و مدارک لازم را به دست آورد. پنج سهم از زمین اشتراکی برای استفاده خود و پسرانش به او داده شد: یعنی ۱۲۵جریب (نه همه یکجا، بلکه در زمین های مختلف) علاوه بر آن میتوانست از مراتع اشتراکی هم استفاده کند.پاهوم ساختمان های مورد نیاز خود را برپا کرد و گله احشام جدیدی خرید. او به تنهایی از زمین های مشترک سه برابر خانه قبلی خود داشت، و زمین ، زمین خوب برای کاشت ذرت بود. شرایط او ده برابر بهتر از قبل بود. او زمین های زراعی و مراتع فراوانی داشت و می توانست به هر تعداد گله احشام که دوست داشت را در آنجا نگهداری کند.
ابتدا پاهوم در شلوغی ساخت و ساز و سکونت از همه چیز راضی بود، اما وقتی به آن عادت کرد به این فکر افتاد که حتی اینجا هم زمین کافی ندارد. سال اول در سهم خود از زمین مشترک گندم کاشت و محصول خوبی هم برداشت کرد. او می خواست به کاشت گندم ادامه دهد، اما زمین اشتراکی کافی برای این کار نداشت و هرآنچه را که قبلاً استفاده کرده بود هم در دسترس نبود. زیرا در آن قسمت ها گندم فقط در خاک اصلی یا در زمین تحت کشت کاشته می شود. معمولن برای یک یا دو سال کاشته می شود و سپس زمین به صورت تحت کشت می ماند تا اینکه دوباره با علف پوشیده شود. خیلی ها بودند که چنین زمینی را می خواستند ولی برای همه کافی نبود؛ بنابراین مردم برای داشتن این نوع زمین با هم دعوا میکردند .کسانی که وضع بهتری داشتند آن را برای کشت گندم می خواستند و آنهایی که فقیر بودند می خواستند آن را به دلالان واگذار کنند تا بتوانند برای پرداخت مالیات خود پول جمع کنند. پاهوم می خواست گندم بیشتری بکارد، از این رو زمینی را برای یک سال از یک دلال اجاره کرد. او گندم زیادی کاشت و محصول خوبی داشت، اما زمین خیلی دور از روستا بود - یعنی بیش از ده مایل میبایست گندم را با گاری دستی حمل میکردند .پس از مدتی پاهوم متوجه شد که برخی از دهقانان در مزارع جداگانه زندگی می کنند و در حال افزایش ثروت هستند. و فکر کرد:
"اگر بخواهم مقداری زمین بخرم و در آن خانه ای داشته باشم، به طور کلی چیز دیگری خواهد بود. آنگاه همه چیز خوب و جمع و جور خواهد شد."
مسئله خرید زمین آزاد بارها و بارها برای او تکرار می شد.
سه سال به همین منوال ادامه داد و زمین را اجاره کرد و گندم کاشت. فصل خوبی بود و محصولات هم خوب بودند، طوری که شروع کرد به جمع آوری پول . با اینکه میتونست با رضایت به زندگی خود ادامه دهد، اما از اینکه مجبور بود هر سال زمین دیگران را اجاره کند و برای گرفتن آن تلاش کند خسته شده بود . چون هر جا که زمین خوبی بود، دهقانان به دنبال آن می شتابیدند و بی درنگ آن را می گرفتند، به طوری که اگر سریع نجنبی ، چیزی هم به دست نمی آوری .
در سال سوم اتفاقی افتاد که او و یک دلال با هم یک قطعه زمین مرتعی را از چند دهقان اجاره کردند؛ که قبلاً آن را شخم زده بودند، بعد اختلافی پیش آمد و دهقانان در مورد آن به دادگاه رفتند و همه چیز به هم ریخت و همه زحمات از دست رفت .
پاهوم فکر کرد: "اگر زمین ها مال خودم بود، این همه ناخوشایندی وجود نداشت، من باید مستقل شوم “
پس پاهوم شروع کرد به جستجو برای یافتن زمینی که بتواند بخرد؛ در این حین به دهقانی برخورد کرد که هزار و سیصد جریب خریده بود، اما چون مشکلاتی داشت، حاضر بود دوباره آنرا ارزان بفروشد.پاهوم با اصرار و چانه زدن ، سرانجام قیمت را ۱۵۰۰ روبل تعیین کردند که بخشی را نقد و بخشی را هم بعداً پرداخت بکند . آنها همه چیز را حل کرده بودند تا اینکه یک روز یک تاجر رهگذر نزد پاهوم رفت تا برای اسبهایش خوراکی بگیرد، . با پاهوم چایی خورد و با هم صحبت کردند . او گفت که تازه از سرزمین باشقیرها برمی گردد، جایی که سیزده هزار جریب زمین خریده بود، همش به قیمت ۱۰۰۰روبل . پاهوم از او بیشتر سؤال کرد و تاجر گفت:
تنها چیزی که باید انجام شود این است که با سران آنها دوست شوی . حدود صد روبل بعلاوه ردای ابریشمی و فرش به همراه یک جعبه چای و شراب به آنها دادم و زمین را گرفتم. یعنی کمتر از یک پنی در هر هکتار." و اسناد مالکیت را به پاهوم نشان داد و گفت:
"زمین نزدیک یک رودخانه است و کل دشت خاکی بکر است."
پاهوم باز سوال کرد و تاجر گفت: "آنجا آنقدر زمین زیاد هست ، یعنی باندازه یکسال هم که پیاده روی بکنی زمین وجود دارد و همه آن زمینها متعلق به باشقیر هاست . آنها مثل گوسفند ساده هستند، و تقریباً میتوان زمین ها را برای هیچ چیز به دست آورد. "
پاهوم فکر کرد: “پس باید به آنجا رفت ،”. با هزار روبلم، چرا باید فقط سیصد جریب زمین بگیرم و خود را با یک بدهی درگیر کنم ؟ اگر آن پول را به انجا ببرم ، می توانم بیش از ده برابر آن پول زمین دریافت کنم ."
قسمت پنجم
-----------------
پاهوم از مردتاجر پرسید ، چگونه میتواند به آن سرزمین برود . بمهحض اینکه تاجر او را ترک کرد، خودش را آماده کرد تا به آنجا برود. او همسرش را به سرپرستی خانه رها کرد و خود با یکی از مردهایش به سفر رفت. آنها در راه در شهری توقف کردند و همانطور که تاجر توصیه کرده بود، یک جعبه چای، مقداری شراب و هدایای دیگر خریدند.آنها تا بیش از سیصد مایل راه رفتند و در روز هفتم به جایی رسیدند که باشقیرها چادرهای خود را برپا کرده بودند.
همه چیز همان طور بود که تاجر گفته بود. مردم در دشتها، کنار رودخانه، در چادرهای نمدی زندگی می کردند. آنها نه بر روی زمین کار میکردند و نه نان میخوردند .گاوها و اسب های آنها به صورت گله در دشت چرا می کردند. کره اسب ها (کلت ها )را پشت چادرها می بستند و مادیان ها را روزی دو بار به سوی آنها می بردند. مادیان ها را می دوشیدند و از شیر تخمیر شده «کومیس » ( یک نوع پنیر ) درست می کردند.این زنان بودند که کومیس را تهیه می کردند . مردان اما ، با نوشیدن چای و کومیس و خوردن گوشت گوسفند و پیپ کشیدن ، تنها چیزی که اهمیت می دادند خود را مشغول می کردند. همه آنها تنومند و شاد بودند و در تمام تابستان هرگز به انجام کاری فکر نمی کردند.آنها کاملاً بیسواد بودند و زبان روسی هم نمی دانستند، اما به اندازه کافی خوش اخلاق بودند.
به محض دیدن پاهوم از خیمه بیرون آمدند و گرد میهمان جمع شدند . مترجمی پیدا شد و پاهوم به آنها گفت که برای تهیه زمین به اینجا آمده است. باشقیرها بسیار خوشحال به نظر می رسیدند. دور پاهوم جمع شدند و او را به یکی از بهترین چادرها راه دادند، او را روی چند بالشتک نرم که روی فرش قرار داده شده بود نشاندند. و خود دور او نشستند . به او چای و کومیس دادند و گوسفندی را هم بخاطر او قربانی کردند و به او گوشت دادند که بخورد. پاهوم هدایایی از جمله چای را از گاری خود بیرون آورد و بین باشقیرها تقسیم کرد . باشقیرها خوشحال شدند. آنها خیلی با هم صحبت کردند و سپس به مترجم گفتند که ترجمه کند.
مترجم گفت: «آنها میخواهند به تو بگویند که تو را دوست دارند و این رسم ماست که تمام تلاشمان را برای خشنود کردن مهمان و جبران هدایای تو انجام دهیم. شما به ما هدایایی داده اید، اکنون به ما بگویید کدام یک از چیزهایی که ماداریم میتواند شما را بیشتر خشنود کند تا ما آنها را به شما تقدیم کنیم."
پاهوم پاسخ داد: "آنچه که اینجا مرا بیشتر خشنود می کند، زمین های شماست. زمینهای ما شلوغ و خاکش فرسوده است، اما شما زمین فراوان دارید و زمین مرغوبیست ، که من هرگز مانند آن را ندیده ام ."
مترجم ترجمه کرد. باشقیرها مدتی بین خود صحبت کردند. پاهوم نمی فهمید آنها چی میگن ولی دید که خیلی سرگرم بودن ، داد میزدند و می خندیدند . سپس ساکت شدند، بعد به پاهوم نگاه کردند و مترجم گفت:"آنها می خواهند که به شما بگویند ، در ازای هدایای شما هر چقدر زمین که می خواهید به شما می دهند. شما فقط باید به آن زمین اشاره کنید و آنوقت آن مال شماست.
باشقیرها دوباره مدتی صحبت کردند و شروع به مشاجره کردند. پاهوم پرسید که آنها در مورد چه بحث می کنند، و مترجم به او گفت ، برخی از آنها فکر می کنند که باید از رئیس خود در مورد زمین سؤال کنند و در غیاب او اقدامی نکنند، در حالی که برخی دیگر فکر میکنند نیازی به انتظار برای بازگشت او نیست.
قسمت ششم
----------------
در حالی که باشقیرها در حال مشاجره بودند، مردی با کلاه بزرگی از خز روباه در صحنه ظاهر شد. همه ساکت شدند و از جا بلند شدند. مترجم گفت: این خود رئیس ماست.
پاهوم فورا بهترین لباس و پنج پوند چای را آورد و به رئیس تقدیم کرد. رئيس آنها را پذيرفت و رفت در مكان ریاست نشست. باشقیرها بلافاصله شروع به گفتن چیزی به او کردند. رئیس مدتی گوش داد سپس با سر علامتی داد که همه ساکت شدند و خطاب به پاهوم به روسی گفت:
« خب که اینطور ، باشه ، هر قطعه زمینی را که دوست دارید انتخاب کنید. ما زمین فراوان داریم .»
پاهوم فکر کرد ، چگونه می تواند هر چقدر که دوست دارد زمین داشته باشد ؟” . من باید سند برای این زمینها بگیرم تا آنها رابرای خود تضمین کنم، وگرنه میگویند مال توست ،اما بعد دوباره آنرا از من پس خواهند گرفت .»
او با صدای بلند گفت: "ممنون از سخنان محبت آمیز شما." “شما زمین زیادی دارید، من فقط یک کمی می خواهم. اما می خواهم مطمئن باشم که کدام قسمت از آن من است. آیا نمی شه آنو اندازه بگیرید و بمن بدید؟ زندگی و مرگ در دست خداست. شما مردم خوب آن را به من می دهید، اما فرزندان شما ممکن است بخواهند دوباره آن را از من پس بگیرند ."
رئیس گفت: شما درست می گویید . "ما آن را به شما واگذار می کنیم."
پاهوم ادامه داد: شنیدم که یک تاجر اینجا آمده بود، و شما هم به او زمین کوچکی دادید و یک سند مالکیت هم به این منظور امضا کردید.رئیس منظورش را فهمید .
او پاسخ داد: "بله، این کار را می توان به راحتی انجام داد. ما یک کاتب داریم و با شما به شهر می رویم و سند را به درستی مهر و موم می کنیم."
"و قیمت آن چقدر خواهد بود؟" پاهوم پرسید.
"قیمت ما همیشه یکسان است: یک هزار روبل در روز."
پهوم نفهمید.
"یک روز؟ این چه مقدار است؟ چند هکتار خواهد بود؟"
رئیس گفت: ما نمی دانیم چگونه آن را حساب کنیم. "ما آن را روز به روز می فروشیم. هر چقدر می توانید در یک روز با پای خود روی زمین دور بزنید ان زمین مال شماست و قیمت آن روزی هزار روبل است."
"همه چیز مال تو خواهد بود!" او گفت . "اما یک شرط وجود دارد:
اگر در همان روز به جایی که شروع کردهاید برنگردید، پولتان از بین میرود."
"اما چگونه می توانم راهی را که رفته ام مشخص کنم؟"
"چرا، با هم به هر نقطه ای از زمین که دوست دارید می رویم و ما همانجا می مانیم . و شما با یک بیل باید از آن جا شروع کنید به راه رفتن و هر کجا که لازم است علامت بزنید. در هر پیچ، یک سوراخ حفر کنید و چمن را انباشته کنید، سپس با یک گاوآهن از این سوراخ به آن سوراخ می رویم. ممکن است به اندازه دلخواه یک دایره بزرگ بسازید، اما قبل از غروب خورشید باید به مکانی که از آنجا شروع کرده اید بازگردید.
"تمام زمینی را که روش دور یا قدم زدی مال تو خواهد شد .”
پاهوم خوشحال شد. قرار شد صبح روز بعد شروع کنند. کمی صحبت کردند و بعد از نوشیدن مقداری کومیس و خوردن گوشت گوسفندی دوباره چای خوردند و شب فرا رسید. آنها یک تخت پر به پاهوم دادند تا روی آن بخوابد و باشقیرها هم برای شب پراکنده شدند و قول دادند که صبح روز بعد در سپیده دم جمع شوند و قبل از طلوع آفتاب به محل تعیین شده بروند.
<
قسمت هفتم
---------------
پاهوم روی تخت پر دراز کشیده بود ،اما نمی توانست بخوابد. او مدام به زمین فکر می کرد.
او فکر کرد: "چه زمین بزرگی را علامت گذاری می کنم!" "من به راحتی می توانم سی و پنج مایل را در روز انجام دهم. اکنون روزها طولانی است و در یک مدار سی و پنج مایلی زمین های زیادی وجود خواهد داشت! زمین فقیرتر را می فروشم یا به دهقانان می دهم .اما من بهترین ها را انتخاب می کنم و آن ها را مزرعه می کنم، و دو کارگر دیگر را استخدام می کنم، و بقیه زمین ها را به چراگاه تبدیل میکنم .
پاهوم تمام شب بیدار بود و درست قبل از طلوع آفتاب خوابش میبرد . بعد خواب میبیند که در همان چادر دراز کشیده است و شنید یکی از بیرون می خندد. او متعجب شد که چه کسی می تواند باشد، برخاست و بیرون رفت، و رئیس باشقیر را دید که جلوی چادر نشسته و پهلوهایش را گرفته و با خنده می چرخد.پاهوم به رئیس نزدیک تر شد و پرسید : به چی می خندی ؟ اما متوجه شد، رئیس نیست که میخندد، بلکه تاجر است که اخیراً در خانه اش توقف نموده و درباره زمین با او گفتگو کرده است. درست زمانی که پاهوم می خواست بپرسد: "خیلی وقت است اینجا بودی؟" دید که او هم نبوده ، بلکه دهقانی است که مدت ها پیش از ولگا به خانه قدیمی پاهوم آمده بود.سپس دید که آن دهقان هم نیست، بلکه خود شیطان با سم و شاخ است که آنجا نشسته و قهقهه می زند و در مقابل او مردی پابرهنه در حال سجده بر زمین افتاده و فقط شلوار و پیراهن بر تن دارد.
پاهوم در خوابش دقت کرد تا تا ببیند چه جور مردی آنجا دراز کشیده است و دید که آن مرد مرده است و بعد هم آن مرد خود اوست ! وحشت زده از خواب بیدار شد.
او با خود فکر کرد: "چه چیزهایی که یک فرد در خواب نمی بیند." با نگاهی به اطراف، از دری که باز بود , دید که سحر در حال طلوع است.
او فکر کرد: "زمان بیدار کردن آنهاست." "باید شروع کنیم."
او از جایش برخاست، کارگر خود را (که در گاری خود خوابیده بود) بیدار کرد، به او دستور داد تا آماده شود. و رفت تا باشقیرها را صدا کند .
او گفت: "وقت آن است که برای اندازه گیری زمین به دشت علفزار خشک برویم."
باشقیرها برخاستند و جمع شدند و رئیس آنها نیز آمد.
سپس دوباره شروع کردند به نوشیدن کومیس و به پاهوم هم چای دادند، اما او منتظر نماند.
او گفت: "اگر قرار است برویم، بگذار برویم. وقتش است."
قسمت هشتم
------------------
باشقیرها آماده شدند و همگی به راه افتادند: برخی سوار بر اسب و برخی در گاری. پاهوم با گاری کوچک خود همراه با کارگرش سوار شد و بیل را هم با خود برد .وقتی به دشت رسیدند، سرخی صبح شروع به روشن شدن کرد. آنها از تپه ای (باشقیرها آن را شیخان مینامند ) بالا رفتند و از گاری ها و اسب های خود پیاده شدند و در یک نقطه جمع شدند. رئیس پیش پاهوم آمد و دستش را به سمت دشت دراز کرد:
گفت: «ببین، همه اینها، تا آنجا که چشم تو به آن برسد، مال ماست. تو میتونی هر بخشی از آن را که دوست داری بگیری ».
چشمان پاهوم برق می زد: همه آن خاک بکر بود، مثل کف دست صاف، سیاه بود مثل دانه خشخاش، و در گودال ها انواع علف ها برای بیشتر شدن شیر سینه روییده بود.
رئیس کلاه خز روباهی خود را برداشت و روی زمین گذاشت و گفت:
"این علامت خواهد بود، از اینجا شروع کنید و دوباره به اینجا برگردید، تمام زمینی که دور می زنید مال شما خواهد بود."
پاهوم پولش را درآورد و روی کلاه گذاشت. سپس کت خود را در آورد و در لباس زیر کتی بدون آستین خود باقی ماند. کمربندش را باز کرد و محکم در زیر شکمش بست ، کیسه ای نان در جیب بغل کتش گذاشت و قمقمه ای آب به کمربندش بست ، سر چکمه هایش را کشید و بیل را از خدمتکارش گرفت. ، و آماده شد برای رفتن .او برای چند لحظه فکر کرد که بهتر است از کدام راه برود - همه جا وسوسه انگیز بود.
او در پایان گفت: "مهم نیست، من به سمت طلوع خورشید خواهم رفت."
صورتش را به سمت شرق چرخاند، حرکتی به بدن خود داد و منتظر شد تا خورشید بالا آمده و ظاهر شود.
او فکر کرد: "من نباید زمان را از دست بدهم" و راه رفتن در حالی که هوا هنوز خنک است آسان تر است.
پرتوهای خورشید به سختی در افق تابیده بودند، که پاهوم، بیل را روی شانهاش حمل کرد، و به سمت دشت حرکت کرد .
پاهوم نه آهسته و نه تند شروع به راه رفتن کرد . پس از یکهزار یاردی ( هر یارد ۰،۹۱۴ سانتی متر میباشد ) که رفت ، ایستاد و سوراخی ایجاد کرد و تکه های چمن را روی هم گذاشت تا بیشتر نمایان شود. سپس ادامه داد؛ و حالا که با راه رفتن بدنش از گرفتگی آزاد شده بود سرعتش را تندتر کرد. پس از مدتی چاله دیگری حفر کرد.
پاهوم به عقب نگاه کرد. تپه را میتوان بهطور مشخص در نور خورشید دید، با مردم روی آن، و لاستیکهای درخشان چرخهای گاری. با یک حدس تقریبی پاهوم به این نتیجه رسید که سه مایل ( هر مایل ۱۶۰۹.۳۴۴متر است ) راه رفته است. هوا داشت گرمتر می شد ; لباس زیر کتی اش را درآورد، روی شانه اش انداخت و دوباره ادامه داد.
الان خیلی گرم شده بود . او به خورشید نگاه کرد، وقت آن رسیده بود که به صبحانه فکر کند.
او با خود گفت: "اولین شیفت انجام شد، اما در یک روز چهار شیفت وجود دارد، و هنوز خیلی زود است. امابهتره که چکمه هایم را در آورم."
نشست، چکمه هایش را درآورد، به کمربندش چسباند و ادامه داد. حالا راه رفتن راحتر بود.
او فکر کرد: "سه مایل دیگر ادامه خواهم داد" و سپس به چپ بپیچم. این نقطه آنقدر خوب است که حیف است از دست بدهم. هر چه جلوتر می رود، زمین بهتر به نظر می رسد.
او برای مدتی مستقیم به راهش ادامه داد بعد وقتی به اطراف نگاه کرد، تپه به سختی قابل مشاهده بود و افراد روی آن مانند مورچه های سیاه به نظر می رسیدند، و او فقط می توانست چیزی را ببیند که در آنجا در آفتاب می درخشد.
پاهوم با خود فکر کرد: «آه، من به اندازه کافی در این مسیر رفته ام، وقت آن است که بچرخم. علاوه بر این، من مرتب دارم عرق می کنم و بسیار تشنه هستم.
او ایستاد، چاله بزرگی حفر کرد و تکه های چمن را انباشته کرد. بعد فلاسکش باز کرد، نوشیدنی خورد و سپس با سرعت به سمت چپ چرخید. او ادامه داد و ادامه داد ; چمن بلند بود و هواخیلی گرم بود.
پاهوم داشت خسته میشد : به خورشید نگاه کرد و دید که ظهر است.
فکر کرد: "خوب، من باید استراحت کنم."
نشست و نان خورد و آب نوشید . اما او دراز نکشید و فکر کرد که اگر دراز بکشد ممکن است بخوابد. بعد از کمی نشستن دوباره ادامه داد. ابتدا به راحتی راه می رفت: غذا بدن او را تقویت کرده بود. اما هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود و او احساس خواب آلودگی می کرد، همچنان ادامه می داد و فکر می کرد: « یک ساعت رنج بکش ، یک عمر زندگی کن.»
او در این مسیر نیز راه طولانی را طی کرد و می خواست دوباره به چپ بپیچد که متوجه یک گودال مرطوب شد: "حیف است که آن را کنار بگذاریم." "کتان در آنجا خوب عمل می کند." پس , از کنار گودال گذشت و قبل از اینکه به گوشه بپیچد، سوراخی در طرف دیگر آن حفر کرد.آنگاه پاهوم به سمت تپه نگاه کرد. گرما ، هوا را مه آلود می کرد: به نظر می رسید که می لرزد و از میان مه به سختی می شد مردم روی تپه را دید.
"آه!" پاهوم با خودش فکر کرد: "من اضلاع را خیلی بلند گرفته ام، باید این یکی را کوتاهتر بگیرم ." و از طرف ضلع سوم راه افتاد و با سرعت بیشتری قدم برداشت. به خورشید نگاه کرد: تقریباً نیمی از راه به افق مانده بود و او هنوز دو مایلی از ضلع سوم مربع را طی نکرده بود.و ده مایلی از هدفش فاصله داشت.
او فکر کرد: «نه، فکر کردم زمینم کج شده ، حالا باید با عجله به یک خط مستقیم برگردم. ممکن است خیلی دور بروم، و تا همین حالا هم ، مقدار زیادی زمین دارم.»
پس پاهوم با عجله چاله ای حفر کرد و به سمت تپه چرخید.
قسمت نهم
-----------------
پاهوم مستقیم به سمت تپه رفت اما حالا به سختی راه می رفت. گرما تمام شد، پاهای برهنه اش بریده و کبود شده بود و نمیتوانست راه برود . میخواست استراحتی بکند ، اما اگر بخواهد قبل از غروب آفتاب برگردد غیرممکن بود. خورشید منتظر هیچ کس نیست و کم کم فرو میرفت .
او با خود فکر کرد: "اوه، عزیزم"، " تلاش زیادی کردم ، امیدوارم اشتباهی نکرده باشم ! اگر خیلی دیر بکنم چه؟"
به سمت تپه و به خورشید نگاه کرد. او هنوز از هدفش دور بود و خورشید نزدیک لبه غروب کردن بود.
پاهوم رفت و رفت ; راه رفتن خیلی سخت بود اما او تندتر و سریعتر می رفت. او بخودش فشار آورد ، اما هنوز از محل دور بود.
شروع به دویدن کرد، کت، چکمه، قمقمه و کلاهش را دور انداخت و فقط بیل را که به عنوان تکیه گاه استفاده می کرد نگه داشت.
او دوباره فکر کرد: "چه کار کنم،" من بیش از حد زمین گرفته ام و کل ماجرا را خراب کرده ام. و حالا نمی توانم قبل از غروب خورشید به آنجا برسم.
و این ترس نفسش را بریده بود . پاهوم به دویدن ادامه داد، پیراهن و شلوار خیسش به او چسبیده بود و دهانش خشک شده بود.
سینهاش مثل دم آهنگر کار میکرد، قلبش مثل چکش ضربه میزد ، و پاهایش طوری جا به جا میشد که انگار مال او نیست. پاهوم در وحشت گرفتار شد که مبادا در اثر فشار بمیرد.
اگرچه از مرگ می ترسید، اما نمی توانست متوقف شود. او فکر کرد: «بعد از این همه دویدن، اگر الان متوقف شوم، مرا احمق خطاب می کنند». و او دوید و دوید و رفت و نزدیک شد و شنید که باشکیرها علیه اش داد و فریاد می کنند و فریادهای آنها قلب او را بیشتر ملتهب می کرد. آخرین نیرویش را جمع کرد و دوید.
خورشید در مرز غروب کردن نزدیک شده بود و غبار پوشیده از آن بزرگ و قرمز به نظر می رسید. الآن، آره همین الان ، داشت غروب میکرد ! خورشید بسیار پائین بود، اما او نیز کاملاً به هدف خود نزدیک شده بود. پاهوم تقریبن میتوانست مردم روی تپه را ببیند که دستهایشان را تکان میدادند و از او میخواستند که سریعتر بیاید .او میتوانست کلاه ، از خز روباه را روی زمین و پول روی آن را ببیند، و رئیسی که روی زمین نشسته و پهلوهایش را گرفته است. پاهوم آرزوهایش را به خاطر آورد.
و فکر کرد: «زمین زیاد است، اما آیا خدا اجازه می دهد بر روی آن زندگی کنم؟ دارم جانم و از از دست میدم ! هرگز به آن نقطه نخواهم رسید!»
پاهوم به خورشید که به زمین رسیده بود نگاه کرد: یک طرف آن تقریبن ناپدید شده بود. با تمام قدرت باقیمانده اش هجوم آورد و بدنش را به جلو خم کرد به طوری که پاهایش به سختی می توانستند آنقدر سریع دنبالش بروند که مانع از افتادن او شوند. همین که به نزدیک تپه رسید، ناگهان تاریک شد. او به بالا نگاه کرد - خورشید تقریبن غروب کرده بود! او فریاد زد: تمام زحمات من بیهوده شد، فکر کرد و می خواست بایستد .
اما صدای باشقیرها را شنید که هنوز فریاد می زدند ، و به یاد آورد که اگرچه از نظر او ، یعنی از پایین به نظر می رسید که خورشید غروب کرده است، اما آنها روی تپه هنوز می توانستند آن را ببینند.
نفس بلندی کشید و از تپه بالا رفت . هنوز آنجا روشن بود. به بالا رسید و کلاه را دید.قبل از اینکه غروب کند، رئیس نشسته بود و در حالیکه پهلوهایش را گرفته بود میخندید. پاهوم دوباره خوابش را به یاد آورد و فریاد زد: پاهایش از زیر در رفت ، جلو افتاد و با دستانش به کلاه رسید.
"آه، مرد خوبی بود!” رئیس فریاد زد. "او زمین زیادی به دست آورده بود!”
خدمتکار پاهوم دوان دوان آمد و خواست او را بلند کند، اما دید خون از دهانش جاری است. پاهوم مرده بود!
باشقیرها برای نشان دادن ترحم با زبان ، صدای نوچ، نوچ در آوردند .
کارگر پاهوم ، بیل را برداشت و قبری به اندازه ای که پاهوم در آن دراز بکشد کند و او را در آن دفن کرد. شش فوت از سر تا پاشنه هایش تمام زمینی بود که او نیاز داشت............
پایان داستان/ از کتاب داستانها و افسانه ها - ۱۸۸۶
Friday, February 9, 2024
داستان کوتاه « شرط » اثر: آنتوان چخوف / روسیه - ترجمه و تنظیم : مرتضا عبدلعلیان
یک شب تاریک و دراز پاییزی بود . بانکدار پیر از گوشه ای به گوشه اتاق کارش قدم می زد, و جشنی را که پانزده سال قبل در پاییز برگزار کرده بود به خاطر می آورد.افراد باهوش زیادی در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای بسیار جالبی داشتند.میهمانان، از جمله تعداد کمی از محققین و روزنامه نگاران بودند که اکثراً با مجازات اعدام مخالف بودند.آنها آن را در یک دولت مسیحی بعنوان راهی برای مجازات نامناسب و غیر اخلاقی و منسوخ شده می پنداشتند. برخی از آنها معتقد بودند که مجازات اعدام باید به طور جهانی با حبس ابد جایگزین شود.
مجری گفت: من با شما موافق نیستم. «من خودم نه مجازات اعدام را تجربه کردهام و نه حبس ابد را، اما اگر بتوان از پیش قضاوت کرد، به نظر من مجازات اعدام اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابداست.چون اعدامها فوراً میکشند، حبس ابد اما بتدریج یا آرام آرام میکشد. کدام جلاد انسانی تر است، کسی که تو را در چند ثانیه می کشد یا آن که سال ها زندگی را بی وقفه از درون تو بیرون می کشد؟
"یکی از میهمانان گفت: هر دو به یک اندازه غیر اخلاقی هستند، اگرچه اهدفشان یکی است و آنهم سلب زندگیست . دولت خداوند نیست و حق ندارد زندگی کسی را بگیرد که بعد نتواند زندگی را به او برگرداند ، آنهم اگر چنین چیزی امکان داشته باشد ."
در میان مشارکت کنندگان یک وکیل جوان حدود بیست و پنج ساله بود که از او نظرش را پرسیدند ، او گفت :
«مجازات اعدام و حبس ابد به یک اندازه غیراخلاقی هستند، اما اگر به من پیشنهاد می شد که بین آنها یکی را انتخاب کنم، مطمئناً دومی را انتخاب می کردم. زندگی کردن بهر حال بهتر است تا اینکه اصلا زندگی نکنی.»
بحث پر جنب و جوشی درگرفت. بانکدار که در آن زمان جوان تر و عصبی تر بود، ناگهان از کوره در رفت، مشتش را بر روی میز کوبید و رو به وکیل جوان کرد و فریاد زد:
"این یک دروغ است، دو میلیون دلار شرط میبندم که شما حتی برای پنج ساعت هم در یک سلول نمیتوانید بمانید."
وکیل پاسخ داد: "اگر جدی می گویید" پس شرط می بندم که نه پنج بلکه تا پانزده سال بمانم.
"پانزده! باشه !" بانکدار داد زد . "آقایان، دو میلیون هم از من ."
"وکیل گفت . دو میلیون از شما و در مقابل آن آزادی من ." بنابراین ،این شرط بندی مضحک و وحشیانه انجام شد. بانکدار که در آن زمان میلیونها دلار پول برای شمردن داشت، با حالی خراب و دمدمی مزاج در یک هیجانی فرو رفته بود.هنگام شام به شوخی به وکیل گفت:
"به خود بیا، مرد جوان، قبل از اینکه دیر شود. دو میلیون برای من چیزی نیست. اما تو, سه یا چهار سال از بهترین سال های زندگیت را از دست می دهی. من می گویم سه یا چهار، زیرا تو بیشتر از آن دوام نخواهی آورد. ای مرد بدبخت یادت نره که حبس داوطلبانه از حبس اجباری خیلی سنگین تره .این تصور که هر لحظه حق داری خودت را آزاد کنی، تمام زندگیت را در سلول مسموم می کند، برایت متاسفم.
و حالا بانکدار که از یک گوشه به گوشه دیگر قدم می زد، همه اینها را به یاد میآورد و از خود می پرسید:
چرا این شرط بندی را انجام دادم ؟ چه خوبی دارد؟ وکیل پانزده سال از زندگی خود را از دست می دهد و من هم دو میلیون دلارم را دور می ریزم.آیا مردم را متقاعد خواهد کرد که مجازات اعدام بدتر یا بهتر از حبس ابد است؟ نه ,نه! همه چی آشغاله .اینطرف مردی هست که کاملن سیره و آنطرف هم وکیلی هست که طمع پول و طلا داره . او آنچه را که بعد از میهمانی عصر رخ داد را بیشتر به یاد میآورد. تصمیم گرفته شد که وکیل باید تحت شدیدترین نظارت، در باغبانی خانه بانکدار، زندانی شود. قرار شد در این مدت از حق عبور از آستانه خانه، دیدن افراد زنده، شنیدن صدای انسان ها و دریافت نامه ها و روزنامه ها محروم شود.او اجازه داشت که آلات موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بکشد.طبق توافق، او می توانست فقط در سکوت، با دنیای بیرون آنهم از پنجره کوچکی که مخصوص این منظور ساخته شده بود ارتباط برقرار کند.این توافقنامه تمام جزئیات را در نظر می گرفت که باعث می شد حبس انفرادی سخت شود و وکیل را موظف می کرد که دقیقاً پانزده سال از ساعت دوازده ۱۴ نوامبر ۱۸۷۰ تا ساعت ۱۲ روز ۱۴ نوامبر ۱۸۸۵ در سلول بماند.کمترین تلاش او برای زیر پا گذاشتن شرایط اینست که، اگر فقط دو دقیقه قبل از موعد مقرر شرایط را نقض کند، بانکدار از تعهد پرداخت دو میلیون به او رها میشود .
در سال اول حبس، وکیل تا آنجایی که می شد از روی یادداشت های کوتاهش قضاوت کرد، به شدت از تنهایی و کسالت رنج می برد.شب و روز از سمت او صدای پیانو می آمد.او شراب و تنباکو را رد کرد. او نوشت: «شراب، امیال را برمی انگیزد، و امیال دشمنان اصلی یک زندانی هستند. علاوه بر آن هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن شراب خوب به تنهایی نیست و سیگار هم هوای اتاق را خراب می کند."
در سال اول برای وکیل کتاب های رمان سبک عاشقانه با شخصیت های پیچیده، داستان های جنایی و فانتزی، کمدی ها و غیره فرستاده شد.
در سال دوم دیگر صدای پیانو شنیده نشد و وکیل فقط آثار کلاسیک را خواست. در سال پنجم دوباره موسیقی شنیده شد و زندانی شراب خواست.
کسانی که او را تماشا می کردند می گفتند که در تمام آن سال فقط می خورد و می آشامید و روی تختش دراز می کشید. او اغلب خمیازه می کشید و با عصبانیت با خودش صحبت می کرد.کتابهایی را نخواند. گاهی شبها تا سحر می نشست می نوشت . مدتها می نوشت و صبح همه را پاره می کرد . بیش از یک بار هم صدای گریه او شنیده شد.
در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع به مطالعه زبان، فلسفه و تاریخ کرد. او چنان با گرسنگی روی این موضوعات افتاد که بانکدار به سختی وقت داشت برای او کتاب تهیه کند. در فاصله چهار سال حدود ششصد جلد به درخواست او خریداری شد.
در همان زمان بود که آن شور و شوق ادامه داشت و بانکدار نامه زیر را از زندانی دریافت کرد: "زندان دار عزیزم، من این سطور را به شش زبان می نویسم .آنها را به کارشناسان نشان دهید. بگذارید آنها را بخوانند. اگر آنها حتا یک اشتباه در سطور پیدا نکردند، از شما خواهش می کنم که دستور شلیک تفنگ را در باغ بدهید.
با سر و صدا می دانم که تلاشم بی نتیجه نبوده است. نوابغ همه اعصار و کشورها به زبان های مختلف صحبت می کنند، اما در همه آنها یک شعله می سوزد.آه، اگر خوشحالی بهشتی من را می دانستی ، حالا می توانم آنها را درک کنم!» آرزوی زندانی برآورده شد. به دستور بانکدار دو گلوله در باغ شلیک شد.
بعداً پس از سال دهم، وکیل بدون حرکت جلوی میز خود نشست و فقط کتاب مقدس عهد جدید را خواند. بانکدار تعجب کرد از اینکه مردی که در مدت چهار سال به ششصد جلد کتاب تسلط یافته بود، تقریباً یک سال را صرف خواندن یک کتاب می کرد, به راحتی درک می کرد و به هیچ وجه قطور هم نبود. سپس تاریخ ادیان جایگزین عهد جدید و الهیات شد.
در دو سال آخر حبس، زندانی کاملن تصادفی مقدار فوقالعاده ای مطالعه کرده بود . حالا خودش را به علوم طبیعی اختصاص می داد، و پس از آن بایرون یا شکسپیر را خواند.یادداشت هایی هم از او آمد که در آن درخواست می کرد همزمان یک کتاب شیمی، یک کتاب درسی پزشکی، یک رمان و یک رساله در فلسفه یا کلام برای او بفرستند.او چنان می خواند که انگار در دریا در میان تکه های شکسته لاشه کشتی شناور است و در آرزوی نجات جانش با اشتیاق تکه ها را یکی پس از دیگری چنگ می زد.
بانکدار همه اینها را به خاطر آورد و فکر کرد: فردا ساعت دوازده به او آزادی می رسد. طبق قرارداد من باید دو میلیون به او بپردازم. اگر پرداخت کنم، همه چیز با من تمام می شود. من برای همیشه نابودم.
پانزده سال قبل، او دو میلیون دلار برای شمارش داشت، اما حالا میترسید از خود بپرسد که کدامیک را بیشتر دارد ، پول یا بدهی . قمار در بورس اوراق بهادار، سفته بازی های پرمخاطره و بی پروایی هایی که او حتی در سنین پیری هم نمی توانست از شر آن خلاص شود، به تدریج کسب و کارش را به نابودی کشانده بود.و حالا دیگر آن مرد نترس، با اعتماد به نفس و تاجر مغرور تبدیل به یک بانکدار معمولی شده بود که در هر بالا و پایین رفتن بازار می لرزید.
"این شرط نفرین شده" ، پیرمرد که سرش را از روی ناامیدی به دست گرفته بود زیر لب زمزمه کرد…. که چرا این مرد نمرد؟ او فقط چهل سال دارد. آخرین پول مرا هم از من خواهد گرفت، و بعد هم ازدواج ، لذت از زندگی ، قمار بازی روی مبادلات پولی، و من مانند یک گدای حسود به او نگاه خواهم کرد و هر روز همان کلمات را از او خواهم شنید:من برای خوشبختی زندگیم به شما مدیونم .
بذار کمکت کنم. نه این خیلی برام سنگینه ! تنها راه نجات از ورشکستگی و رسوایی این است که این مرد باید بمیره.»
ساعت تازه سه را نواخته بود. بانکدار داشت گوش می داد. در خانه همه خواب بودند و فقط صدای ناله های درختان یخ زده از بیرون پنجره ها شنیده می شد.
سعی کرد صدایی در نیاورد کلید در را که پانزده سال باز نکرده بود از گاوصندوق بیرون آورد و پالتویش را پوشید و از خانه بیرون رفت . باغ تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد نمناک و نافذی در باغ زوزه می کشید و به درختان آرامش نمی داد.بانکدار اگرچه به چشمانش فشار آورد، اما نه زمین را میدید، نه مجسمه سفید و نه خانه های اطراف باغ و نه درختان را. با نزدیک شدن به بخشی از باغ، دو بار نگهبان را صدا کرد. جوابی نیامد، ظاهراً نگهبان از هوای بد پناه گرفته بود و شاید جایی در آشپزخانه یا گلخانه خوابیده بود.
پیرمرد با خود فکر کرد اگر شهامت انجام نیت خود را داشته باشم، بدگمانی پیش از هرچیز متوجه نگهبان خواهد شد.
در تاریکی به دنبال پلهها و در رفت و وارد سالن بال باغ شد، سپس به گذرگاهی باریک رفت و کبریت زد. روحی آنجا نبود، تخت کسی بدون ملافه روی آن موجود بود و اجاق آهنی در گوشه تاریک خودنمایی می کرد.مهر و موم های دری که به اتاق زندانی منتهی می شد نشکسته بود.وقتی کبریت خاموش شد، پیرمرد که از آشفتگی میلرزید، به پنجره کوچک نگاه کرد.در اتاق زندانی شمعی تاریک می سوخت. خود زندانی کنار میز نشسته بود . فقط پشتش و موهای سرش و دستانش مشخص بود. کتاب های باز روی میز ، دو صندلی و روی فرش نزدیک میز پخش شده بود.
پنج دقیقه گذشت و زندانی یک بار هم تکان نخورد. پانزده سال حبس به او یاد داده بود که بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشتش به پنجره زد، اما زندانی در جواب هیچ حرکتی نکرد.
سپس بانکدار با احتیاط مهرهای در را پاره کرد و کلید را داخل قفل گذاشت. قفل زنگ زده ناله ی خشنی کرد و در صدا کرد . بانکدار انتظار داشت که فوراً فریاد تعجب و صدای قدم ها را بشنود. سه دقیقه گذشت و مثل قبل ساکت بود. تصمیمش را گرفت که وارد شود.
جلوی میز یک مرد نشسته بود، که به انسان معمولی شباهت نداشت . یک اسکلت بود، با پوستی کشیده، با موهای مجعد بلند مانند زنانه، و ریش پشمالو. رنگ صورتش زرد و سایه خاکی بود. گونه ها فرورفته، پشت بلند و باریک، و دستی که سر پرمویش را به آن تکیه داده بود بسیار لاغر و دیدنش دردناک بود.موهایش از قبل نقره ای و خاکستری شده بود و هر کس که به لاغری و پیری صورتش نگاه می کرد باور نمی کرد که او فقط چهل سال داشته باشد. روی میز جلوی سر خمیده اش، یک ورق کاغذ قرار داشت که روی آن چیزی با دستی لاغر نوشته شده بود.
بانکدار فکر کرد شیطان بیچاره خواب است و احتمالا میلیون ها دلار را در رویاهایش می بیند. من فقط باید جسم نیمه جان او را بردارم و روی تخت بیندازم، لحظه ای او را با بالش خفه کنم و با دقیق ترین معاینه اثری از مرگ غیرطبیعی پیدا نشود. اما، ابتدا اجازه دهید آنچه او در اینجا نوشته است را بخوانیم.بانکدار برگه را از روی میز برداشت و خواند: فردا ساعت دوازده نیمه شب آزادی و حق اختلاط با مردم را به دست خواهم آورد. چند کلمه با شما، با وجدان راحت خود و در پیشگاه خدایی که مرا می بیند، به شما اعلام می کنم که از آزادی، زندگی، سلامتی و همه آنچه که کتاب های شما برکت دنیا می نامند بیزارم.
"پانزده سال است که زندگی اولیه را با جدیت مطالعه کرده ام، درست است، نه زمین را دیدم و نه مردم را، اما در کتاب های شما شراب معطر می نوشیدم، ترانه می خواندم، آهو و گراز وحشی را در جنگل ها شکار می کردم، زنان را دوست می داشتم... و زنان زیبا، چون ابرهای اثیری، آفریده شده از جادوی نبوغ شاعران تو، شبانه به دیدنم آمدند و قصه های شگفت انگیزی برایم زمزمه کردند که سرم را مست کرد.
«در کتابهای شما از قلههای البرز و مونت بلانک بالا رفتم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید صبح طلوع میکند و عصر آسمان و اقیانوس و پشتههای کوه را با طلای ارغوانی پر میکند. از آنجا دیدم که چطور بالای سرم رعد و برق ها می درخشیدند و ابرها را می شکافتند؛ من جنگل های سبز، مزارع، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها را دیدم، صدای آژیرها ،
و نواختن سازهای دهنی و نی لبکی را شنیدم ; بالهای شیاطین زیبایی را لمس کردم که به سمت من پرواز کردند تا از خدا صحبت کنند... در کتابهای شما خود را به ورطه های بی انتها انداختم، معجزه کردم، شهرها را به آتش کشیدم، ادیان جدید را تبلیغ کردم، تمام کشورها را فتح کردم...
کتاب های شما به من عقل داد. تمام آن افکار خستگی ناپذیر بشری که در قرن ها آفریده شده اند مثل توده کوچکی در جمجمه من فشرده شده اند . می دانم که از همه شما باهوش ترم.
"و من کتابهای شما را تحقیر میکنم، همه نعمتها و حکمتهای دنیوی را تحقیر میکنم. همه چیز مثل سراب باطل، ضعیف، رویایی و فریبنده است. اگر چه مغرور و دانا و زیبا باشید، اما مرگ شما را مانند موشهای زیر زمینی از روی زمین محو خواهد کرد. و آیندگانت، تاریخت، و بداخلاقی مردان نابغه ات مانند خاکستر یخ زده خواهد بود که همراه با کره زمین سوخته است.
تو دیوانه ای و از راه اشتباه رفته ای. شما دروغ را به جای حقیقت و زشتی را به جای زیبایی جا زده ای . تعجب می کنی اگر ناگهان درخت سیب و پرتقال به جای میوه قورباغه و مارمولک ببار بیاورد و اگر گل رز بوی اسب عرق کرده بدهد , پس من از تو شگفت زده میشوم که بهشت را به جای زمین عوض کرده ای ، من نمی خواهم تو را درک کنم .
"برای اینکه در عمل تحقیر خود را نسبت به آنچه زندگی میکنید به شما نشان دهم، از دو میلیونی که زمانی در خواب بهشت میدیدم و حالا آنها را تحقیر میکنم ، چشمپوشی میکنم ، تا حق خود را نسبت به آنها سلب کنم . پس پنج دقیقه قبل از موعد مقرر از اینجا بیرون میایم و به این ترتیب توافق را نقض می کنم .»
پس از خواندن، بانکدار نامه را روی میز گذاشت، سر مرد غریبه را بوسید و شروع به گریه کرد. از حیاط بیرون رفت. هرگز در هیچ زمان دیگری، حتی پس از باخت های وحشتناکش در معاملات، به اندازه اکنون نسبت به خودش تحقیر نشده بود. وقتی به خانه آمد، روی تختش دراز کشید، اما آشفتگی و اشک او را برای مدت طولانی از خوابیدن باز داشت... .
صبح روز بعد نگهبان فقیر با دویدن به سمت او آمد و به او گفت ; مردی را که در سلول خانه زندگی می کرد دیده اند که از پنجره به باغ می رود . او به سمت دروازه رفته و ناپدید شد. بانکدار فوراً با خدمتکارانش به ان قسمت باغ رفت و فرار زندانی را تائید کرد. و برای جلوگیری از شایعات غیرضروری، نامه را از روی میز برداشت و در بازگشت، آن را در گاوصندوق خود گذاشته و در آن را قفل کرد.
پایان /
-----------
بیاد همه آنهائی که در اثر جهل و شرارت دولت مداران مستبد و ادمکش قربانی اعدام شده اند.
مرتضا عبدلعلیان
Subscribe to:
Posts (Atom)