Friday, February 9, 2024

داستان کوتاه « شرط » اثر: آنتوان چخوف / روسیه - ترجمه و تنظیم : مرتضا عبدلعلیان

یک شب تاریک و دراز پاییزی بود . بانکدار پیر از گوشه ای به گوشه اتاق کارش قدم می زد, و جشنی را که پانزده سال قبل در پاییز برگزار کرده بود به خاطر می آورد.افراد باهوش زیادی در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای بسیار جالبی داشتند.میهمانان، از جمله تعداد کمی از محققین و روزنامه نگاران بودند که اکثراً با مجازات اعدام مخالف بودند.آنها آن را در یک دولت مسیحی بعنوان راهی برای مجازات نامناسب و غیر اخلاقی و منسوخ شده می پنداشتند. برخی از آنها معتقد بودند که مجازات اعدام باید به طور جهانی با حبس ابد جایگزین شود. مجری گفت: من با شما موافق نیستم. «من خودم نه مجازات اعدام را تجربه کرده‌ام و نه حبس ابد را، اما اگر بتوان از پیش قضاوت کرد، به نظر من مجازات اعدام اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابداست.چون اعدام‌ها فوراً می‌کشند، حبس ابد اما بتدریج یا آرام آرام می‌کشد. کدام جلاد انسانی تر است، کسی که تو را در چند ثانیه می کشد یا آن که سال ها زندگی را بی وقفه از درون تو بیرون می کشد؟ "یکی از میهمانان گفت: هر دو به یک اندازه غیر اخلاقی هستند، اگرچه اهدفشان یکی است و آنهم سلب زندگیست . دولت خداوند نیست و حق ندارد زندگی کسی را بگیرد که بعد نتواند زندگی را به او برگرداند ، آنهم اگر چنین چیزی امکان داشته باشد ." در میان مشارکت کنندگان یک وکیل جوان حدود بیست و پنج ساله بود که از او نظرش را پرسیدند ، او گفت : «مجازات اعدام و حبس ابد به یک اندازه غیراخلاقی هستند، اما اگر به من پیشنهاد می شد که بین آنها یکی را انتخاب کنم، مطمئناً دومی را انتخاب می کردم. زندگی کردن بهر حال بهتر است تا اینکه اصلا زندگی نکنی.» بحث پر جنب و جوشی درگرفت. بانکدار که در آن زمان جوان تر و عصبی تر بود، ناگهان از کوره در رفت، مشتش را بر روی میز کوبید و رو به وکیل جوان کرد و فریاد زد: "این یک دروغ است، دو میلیون دلار شرط می‌بندم که شما حتی برای پنج ساعت هم در یک سلول نمیتوانید بمانید." وکیل پاسخ داد: "اگر جدی می گویید" پس شرط می بندم که نه پنج بلکه تا پانزده سال بمانم. "پانزده! باشه !" بانکدار داد زد . "آقایان، دو میلیون هم از من ." "وکیل گفت . دو میلیون از شما و در مقابل آن آزادی من ." بنابراین ،این شرط بندی مضحک و وحشیانه انجام شد. بانکدار که در آن زمان میلیون‌ها دلار پول برای شمردن داشت، با حالی خراب و دمدمی مزاج در یک هیجانی فرو رفته بود.هنگام شام به شوخی به وکیل گفت: "به خود بیا، مرد جوان، قبل از اینکه دیر شود. دو میلیون برای من چیزی نیست. اما تو, سه یا چهار سال از بهترین سال های زندگیت را از دست می دهی. من می گویم سه یا چهار، زیرا تو بیشتر از آن دوام نخواهی آورد. ای مرد بدبخت یادت نره که حبس داوطلبانه از حبس اجباری خیلی سنگین تره .این تصور که هر لحظه حق داری خودت را آزاد کنی، تمام زندگیت را در سلول مسموم می کند، برایت متاسفم. و حالا بانکدار که از یک گوشه به گوشه دیگر قدم می زد، همه اینها را به یاد میآورد و از خود می پرسید: چرا این شرط بندی را انجام دادم ؟ چه خوبی دارد؟ وکیل پانزده سال از زندگی خود را از دست می دهد و من هم دو میلیون دلارم را دور می ریزم.آیا مردم را متقاعد خواهد کرد که مجازات اعدام بدتر یا بهتر از حبس ابد است؟ نه ,نه! همه چی آشغاله .اینطرف مردی هست که کاملن سیره و آنطرف هم وکیلی هست که طمع پول و طلا داره . او آنچه را که بعد از میهمانی عصر رخ داد را بیشتر به یاد میآورد. تصمیم گرفته شد که وکیل باید تحت شدیدترین نظارت، در باغبانی خانه بانکدار، زندانی شود. قرار شد در این مدت از حق عبور از آستانه خانه، دیدن افراد زنده، شنیدن صدای انسان ها و دریافت نامه ها و روزنامه ها محروم شود.او اجازه داشت که آلات موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بکشد.طبق توافق، او می توانست فقط در سکوت، با دنیای بیرون آنهم از پنجره کوچکی که مخصوص این منظور ساخته شده بود ارتباط برقرار کند.این توافقنامه تمام جزئیات را در نظر می گرفت که باعث می شد حبس انفرادی سخت شود و وکیل را موظف می کرد که دقیقاً پانزده سال از ساعت دوازده ۱۴ نوامبر ۱۸۷۰ تا ساعت ۱۲ روز ۱۴ نوامبر ۱۸۸۵ در سلول بماند.کمترین تلاش او برای زیر پا گذاشتن شرایط اینست که، اگر فقط دو دقیقه قبل از موعد مقرر شرایط را نقض کند، بانکدار از تعهد پرداخت دو میلیون به او رها میشود . در سال اول حبس، وکیل تا آنجایی که می شد از روی یادداشت های کوتاهش قضاوت کرد، به شدت از تنهایی و کسالت رنج می برد.شب و روز از سمت او صدای پیانو می آمد.او شراب و تنباکو را رد کرد. او نوشت: «شراب، امیال را برمی انگیزد، و امیال دشمنان اصلی یک زندانی هستند. علاوه بر آن هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن شراب خوب به تنهایی نیست و سیگار هم هوای اتاق را خراب می کند." در سال اول برای وکیل کتاب های رمان سبک عاشقانه با شخصیت های پیچیده، داستان های جنایی و فانتزی، کمدی ها و غیره فرستاده شد. در سال دوم دیگر صدای پیانو شنیده نشد و وکیل فقط آثار کلاسیک را خواست. در سال پنجم دوباره موسیقی شنیده شد و زندانی شراب خواست. کسانی که او را تماشا می کردند می گفتند که در تمام آن سال فقط می خورد و می آشامید و روی تختش دراز می کشید. او اغلب خمیازه می کشید و با عصبانیت با خودش صحبت می کرد.کتابهایی را نخواند. گاهی شبها تا سحر می نشست می نوشت . مدتها می نوشت و صبح همه را پاره می کرد . بیش از یک بار هم صدای گریه او شنیده شد. در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع به مطالعه زبان، فلسفه و تاریخ کرد. او چنان با گرسنگی روی این موضوعات افتاد که بانکدار به سختی وقت داشت برای او کتاب تهیه کند. در فاصله چهار سال حدود ششصد جلد به درخواست او خریداری شد. در همان زمان بود که آن شور و شوق ادامه داشت و بانکدار نامه زیر را از زندانی دریافت کرد: "زندان دار عزیزم، من این سطور را به شش زبان می نویسم .آنها را به کارشناسان نشان دهید. بگذارید آنها را بخوانند. اگر آنها حتا یک اشتباه در سطور پیدا نکردند، از شما خواهش می کنم که دستور شلیک تفنگ را در باغ بدهید. با سر و صدا می دانم که تلاشم بی نتیجه نبوده است. نوابغ همه اعصار و کشورها به زبان های مختلف صحبت می کنند، اما در همه آنها یک شعله می سوزد.آه، اگر خوشحالی بهشتی من را می دانستی ، حالا می توانم آنها را درک کنم!» آرزوی زندانی برآورده شد. به دستور بانکدار دو گلوله در باغ شلیک شد. بعداً پس از سال دهم، وکیل بدون حرکت جلوی میز خود نشست و فقط کتاب مقدس عهد جدید را خواند. بانکدار تعجب کرد از اینکه مردی که در مدت چهار سال به ششصد جلد کتاب تسلط یافته بود، تقریباً یک سال را صرف خواندن یک کتاب می کرد, به راحتی درک می کرد و به هیچ وجه قطور هم نبود. سپس تاریخ ادیان جایگزین عهد جدید و الهیات شد. در دو سال آخر حبس، زندانی کاملن تصادفی مقدار فوق‌العاده ای مطالعه کرده بود . حالا خودش را به علوم طبیعی اختصاص می داد، و پس از آن بایرون یا شکسپیر را خواند.یادداشت هایی هم از او آمد که در آن درخواست می کرد همزمان یک کتاب شیمی، یک کتاب درسی پزشکی، یک رمان و یک رساله در فلسفه یا کلام برای او بفرستند.او چنان می خواند که انگار در دریا در میان تکه های شکسته لاشه کشتی شناور است و در آرزوی نجات جانش با اشتیاق تکه ها را یکی پس از دیگری چنگ می زد. بانکدار همه اینها را به خاطر آورد و فکر کرد: فردا ساعت دوازده به او آزادی می رسد. طبق قرارداد من باید دو میلیون به او بپردازم. اگر پرداخت کنم، همه چیز با من تمام می شود. من برای همیشه نابودم. پانزده سال قبل، او دو میلیون دلار برای شمارش داشت، اما حالا می‌ترسید از خود بپرسد که کدامیک را بیشتر دارد ، پول یا بدهی . قمار در بورس اوراق بهادار، سفته بازی های پرمخاطره و بی پروایی هایی که او حتی در سنین پیری هم نمی توانست از شر آن خلاص شود، به تدریج کسب و کارش را به نابودی کشانده بود.و حالا دیگر آن مرد نترس، با اعتماد به نفس و تاجر مغرور تبدیل به یک بانکدار معمولی شده بود که در هر بالا و پایین رفتن بازار می لرزید. "این شرط نفرین شده" ، پیرمرد که سرش را از روی ناامیدی به دست گرفته بود زیر لب زمزمه کرد…. که چرا این مرد نمرد؟ او فقط چهل سال دارد. آخرین پول مرا هم از من خواهد گرفت، و بعد هم ازدواج ، لذت از زندگی ، قمار بازی روی مبادلات پولی، و من مانند یک گدای حسود به او نگاه خواهم کرد و هر روز همان کلمات را از او خواهم شنید:من برای خوشبختی زندگیم به شما مدیونم . بذار کمکت کنم. نه این خیلی برام سنگینه ! تنها راه نجات از ورشکستگی و رسوایی این است که این مرد باید بمیره.» ساعت تازه سه را نواخته بود. بانکدار داشت گوش می داد. در خانه همه خواب بودند و فقط صدای ناله های درختان یخ زده از بیرون پنجره ها شنیده می شد. سعی کرد صدایی در نیاورد کلید در را که پانزده سال باز نکرده بود از گاوصندوق بیرون آورد و پالتویش را پوشید و از خانه بیرون رفت . باغ تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد نمناک و نافذی در باغ زوزه می کشید و به درختان آرامش نمی داد.بانکدار اگرچه به چشمانش فشار آورد، اما نه زمین را میدید، نه مجسمه سفید و نه خانه های اطراف باغ و نه درختان را. با نزدیک شدن به بخشی از باغ، دو بار نگهبان را صدا کرد. جوابی نیامد، ظاهراً نگهبان از هوای بد پناه گرفته بود و شاید جایی در آشپزخانه یا گلخانه خوابیده بود. پیرمرد با خود فکر کرد اگر شهامت انجام نیت خود را داشته باشم، بدگمانی پیش از هرچیز متوجه نگهبان خواهد شد. در تاریکی به دنبال پله‌ها و در رفت و وارد سالن بال باغ شد، سپس به گذرگاهی باریک رفت و کبریت زد. روحی آنجا نبود، تخت کسی بدون ملافه روی آن موجود بود و اجاق آهنی در گوشه تاریک خودنمایی می کرد.مهر و موم های دری که به اتاق زندانی منتهی می شد نشکسته بود.وقتی کبریت خاموش شد، پیرمرد که از آشفتگی می‌لرزید، به پنجره کوچک نگاه کرد.در اتاق زندانی شمعی تاریک می سوخت. خود زندانی کنار میز نشسته بود . فقط پشتش و موهای سرش و دستانش مشخص بود. کتاب های باز روی میز ، دو صندلی و روی فرش نزدیک میز پخش شده بود. پنج دقیقه گذشت و زندانی یک بار هم تکان نخورد. پانزده سال حبس به او یاد داده بود که بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشتش به پنجره زد، اما زندانی در جواب هیچ حرکتی نکرد. سپس بانکدار با احتیاط مهرهای در را پاره کرد و کلید را داخل قفل گذاشت. قفل زنگ زده ناله ی خشنی کرد و در صدا کرد . بانکدار انتظار داشت که فوراً فریاد تعجب و صدای قدم ها را بشنود. سه دقیقه گذشت و مثل قبل ساکت بود. تصمیمش را گرفت که وارد شود. جلوی میز یک مرد نشسته بود، که به انسان معمولی شباهت نداشت . یک اسکلت بود، با پوستی کشیده، با موهای مجعد بلند مانند زنانه، و ریش پشمالو. رنگ صورتش زرد و سایه خاکی بود. گونه ها فرورفته، پشت بلند و باریک، و دستی که سر پرمویش را به آن تکیه داده بود بسیار لاغر و دیدنش دردناک بود.موهایش از قبل نقره ای و خاکستری شده بود و هر کس که به لاغری و پیری صورتش نگاه می کرد باور نمی کرد که او فقط چهل سال داشته باشد. روی میز جلوی سر خمیده اش، یک ورق کاغذ قرار داشت که روی آن چیزی با دستی لاغر نوشته شده بود. بانکدار فکر کرد شیطان بیچاره خواب است و احتمالا میلیون ها دلار را در رویاهایش می بیند. من فقط باید جسم نیمه جان او را بردارم و روی تخت بیندازم، لحظه ای او را با بالش خفه کنم و با دقیق ترین معاینه اثری از مرگ غیرطبیعی پیدا نشود. اما، ابتدا اجازه دهید آنچه او در اینجا نوشته است را بخوانیم.بانکدار برگه را از روی میز برداشت و خواند: فردا ساعت دوازده نیمه شب آزادی و حق اختلاط با مردم را به دست خواهم آورد. چند کلمه با شما، با وجدان راحت خود و در پیشگاه خدایی که مرا می بیند، به شما اعلام می کنم که از آزادی، زندگی، سلامتی و همه آنچه که کتاب های شما برکت دنیا می نامند بیزارم. "پانزده سال است که زندگی اولیه را با جدیت مطالعه کرده ام، درست است، نه زمین را دیدم و نه مردم را، اما در کتاب های شما شراب معطر می نوشیدم، ترانه می خواندم، آهو و گراز وحشی را در جنگل ها شکار می کردم، زنان را دوست می داشتم... و زنان زیبا، چون ابرهای اثیری، آفریده شده از جادوی نبوغ شاعران تو، شبانه به دیدنم آمدند و قصه های شگفت انگیزی برایم زمزمه کردند که سرم را مست کرد. «در کتاب‌های شما از قله‌های البرز و مونت بلانک بالا رفتم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید صبح طلوع میکند و عصر آسمان و اقیانوس و پشته‌های کوه را با طلای ارغوانی پر می‌کند. از آنجا دیدم که چطور بالای سرم رعد و برق ها می درخشیدند و ابرها را می شکافتند؛ من جنگل های سبز، مزارع، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها را دیدم، صدای آژیرها ، و نواختن سازهای دهنی و نی لبکی را شنیدم ; بالهای شیاطین زیبایی را لمس کردم که به سمت من پرواز کردند تا از خدا صحبت کنند... در کتابهای شما خود را به ورطه های بی انتها انداختم، معجزه کردم، شهرها را به آتش کشیدم، ادیان جدید را تبلیغ کردم، تمام کشورها را فتح کردم... کتاب های شما به من عقل داد. تمام آن افکار خستگی ناپذیر بشری که در قرن ها آفریده شده اند مثل توده کوچکی در جمجمه من فشرده شده اند . می دانم که از همه شما باهوش ترم. "و من کتابهای شما را تحقیر می‌کنم، همه نعمت‌ها و حکمت‌های دنیوی را تحقیر می‌کنم. همه چیز مثل سراب باطل، ضعیف، رویایی و فریبنده است. اگر چه مغرور و دانا و زیبا باشید، اما مرگ شما را مانند موش‌های زیر زمینی از روی زمین محو خواهد کرد. و آیندگانت، تاریخت، و بداخلاقی مردان نابغه ات مانند خاکستر یخ زده خواهد بود که همراه با کره زمین سوخته است. تو دیوانه ای و از راه اشتباه رفته ای. شما دروغ را به جای حقیقت و زشتی را به جای زیبایی جا زده ای . تعجب می کنی اگر ناگهان درخت سیب و پرتقال به جای میوه قورباغه و مارمولک ببار بیاورد و اگر گل رز بوی اسب عرق کرده بدهد , پس من از تو شگفت زده میشوم که بهشت ​​را به جای زمین عوض کرده ای ، من نمی خواهم تو را درک کنم . "برای اینکه در عمل تحقیر خود را نسبت به آنچه زندگی می‌کنید به شما نشان دهم، از دو میلیونی که زمانی در خواب بهشت ​​می‌دیدم و حالا آن‌ها را تحقیر می‌کنم ، چشم‌پوشی می‌کنم ، تا حق خود را نسبت به آنها سلب کنم . پس پنج دقیقه قبل از موعد مقرر از اینجا بیرون میایم و به این ترتیب توافق را نقض می کنم .» پس از خواندن، بانکدار نامه را روی میز گذاشت، سر مرد غریبه را بوسید و شروع به گریه کرد. از حیاط بیرون رفت. هرگز در هیچ زمان دیگری، حتی پس از باخت های وحشتناکش در معاملات، به اندازه اکنون نسبت به خودش تحقیر نشده بود. وقتی به خانه آمد، روی تختش دراز کشید، اما آشفتگی و اشک او را برای مدت طولانی از خوابیدن باز داشت... . صبح روز بعد نگهبان فقیر با دویدن به سمت او آمد و به او گفت ; مردی را که در سلول خانه زندگی می کرد دیده اند که از پنجره به باغ می رود . او به سمت دروازه رفته و ناپدید شد. بانکدار فوراً با خدمتکارانش به ان قسمت باغ رفت و فرار زندانی را تائید کرد. و برای جلوگیری از شایعات غیرضروری، نامه را از روی میز برداشت و در بازگشت، آن را در گاوصندوق خود گذاشته و در آن را قفل کرد. پایان / ----------- بیاد همه آنهائی که در اثر جهل و شرارت دولت مداران مستبد و ادمکش قربانی اعدام شده اند. مرتضا عبدلعلیان

No comments:

Post a Comment